در جوانی بی حسین احساس پیری میكنم
بگذر از پیری كه احساس حقیری میكنم
دولتِ عشقش بنازم با لباس نوكری
در سفارتخانه ی دلها سفیری میكنم
من فقیر اهلبیتم لیك كَشكولم پُر است
فخر بر تاج ِ شهان با این فقیری میكنم
گفت زاهد: از چه رو بر سینه محكم میزنی؟
گفتم از آئینه ی دل گَردگیری میكنم
من اسیر رشته ی زلف حسینم ، مدعی
ناز بر آزادگان با این اسیری میكنم
گر امیرالعاشقین این عشق را امضاء كند
میروم عرش و ملائك را امیری میكنم
در حرم ناخوانده رفتم حضرت معشوق گفت
خود بیا، بی خود بیا مهمان پذیری میكنم